فریاد بزن گرمی شور و شعفات را
در باد بپیچان نوسانهای دفات را
تا شهر خبر دار شود عشق چهها کرد
محصور کن از شعر و جنون هر طرفات را
صیاد زبر دست من از بند رها کن
دلهای پریشان شدهی صف به صفات را
حالا که شکارت شدهام دست بجنبان
تیری بزن از پای در آور هدفات را
تا ساحلت آورده مرا موج مهیبی
بردار ببر دُرّ اسیر صدفات را
دلدادگیام دست خودم نیست پدر جان
نفرین نکنی دخترک نا خلفات را
حسنا محمدزاده